می‌شنوم بی‌آنکه قضاوت کنم

ادبیات، معرفی کتاب، نقد کتاب، به اشتراک گذاشتن نظرها

می‌شنوم بی‌آنکه قضاوت کنم

ادبیات، معرفی کتاب، نقد کتاب، به اشتراک گذاشتن نظرها

کبوتران خونین

کبوتران خونین

سروده گل‌نام


 

قلبم سرشار از کبوترانی است

که شوق پرواز دارند

من دستهایم را بر فراز کوههای البرز کاشته ام

و ریشه در این خاک دارم

گنجشکهای کوچکی بر دستانم لانه کرده اند

سبز بودم سبز و اکنون نیز

برگهای مضطربم نگران آمدن خزان است

و اشکهایم که رودی جاری تر ازرودخانه های این سرزمین است

مرا سبز نگاه می دارد

گیاهانی چون من ریشه در آب روان دارند

برای پرندگان معصومی که در لای رگهای خشکیده و برگهای زرد من

در وحشت شبانه تاریخ

خود را گرم نگه می دارند

برگهایم نگران لانه آنهاست

گنجشکهای من در بهار این سرزمین در فضای بی خبری با عشق می خوانند

و پائیز را باور ندارند

گنجشک من زخمی دردل و زخمی بر سر دارد

خورشید نیست، گرمی شادی دهنده نیست، گل نیست، سرود پرنده نیست.

آنگاه که سبز فقط یک خط، یک کیش، یک نشانه و یک عشق است من سبز مانده ام

با سکوت که دسته گلی است میان حنجره ام و اینک هر سحر

در قلب من یک غنچه شاداب می روید

درخت سبز درون انسانی من است که می تواند کلمات ملال آور را به غنچه مبدل کند

من نیز شکوفه خواهم داد تا تاریخ تبار انسان را بسازم

و با شکیبایی در سکوتی که بر شب می روید

صدای شگفتن خود را می شنوم

و سبزترین ترانه خواهم شد

روزی که تمام باغ و دشت و دریا سبز می شوند

و روزی که باد با خود خبر خواهد آورد و شما را خبردار خواهد کرد

شما کنجشگان دل بر طوفان ها خواهید داد و زیر بارش بی وقفه باران در انتظار بهار می مانید

گیاهان وحشی کوه هم در انتظار بهارند

و شما صبورانه منتظر طلوع آفتابید تا قاطعانه و فاتحانه پرواز کنید بر فراز کوههای البرز

و پیام آور شادی و سبزی می شوید در تمامی این سرزمین و صدای پر از عشقتان به وطن در تمامی کوهها می پیچد و سبزترین ترانه ها را می خوانید

گنجشکان ما از همه سو بال می زنند

تا از خوشه های روشن انگورهای سبز

پیاله سرمستی شان را پر کنند از شراب گرم زندگی.

کلود ولگرد


کلود ولگرد نوشته ویکتور هوگو

ترجمه محمد قاضی

 

فکر می کنم همه ما ویکتو هوگو را از کتاب بینوایان ، بهتر بگویم از فیلمی که بر اساس این کتاب ساخته شده است می شناسیم؛ و اگر کسی این فیلم را به خاطر نیاورد کافی است نام کوزت برده شود تا آن را به خاطر آورد. اما مطمئنا خالی از لطف نیست اگر پیش از معرفی کتاب کلود ولگرد وی که به دست مترجم توانا محمد قاضی ترجمه  شده است چندی درباره وی سخن گوییم.

 

وی (1802-1885) یکی از نویسندگان رمانتیک فرانسوی است که علاوه بر رمان، آثاری نیز در زمینه شعر و تأتر  دارد. ویکتور هوگو روح آزادی خواهی داشت و اکثر نوشته های او در حمایت از افراد تنگدست است.

 

آنچه که برای معرفی این کتاب لازم است تأکید بر این مسئله است که هوگو در قرن نوزدهم یعنی 150 سال پیش، مخالف حکم اعدام بوده است. حتی در آوریل تا دسامبر سال 2006 در بیست و پنجمین سالگرد حذف حکم اعدام در فرانسه، در متزل تویسنده آثار نقاشی وی، در جهت مبارزاتش علیه حکم اعدام به نمایش درآمد که در زیر یکی از نقاشی های وی آورده شده است.

 


 

وی در سخرانی معروف خود در مجلس شورای ملی، در جهت حذف حکم اعدام، که به دلیل فرصت کم تنها چکیده ای از آن را برایتان نقل می کنم این مطلب را به وضوح بیان کرده است. « .... آقایان این امر (حذف حکم اعدام) بی شک روزی تحقق خواهد یافت. تخفیف مجازات یکی از اصول مهم و جدی توسعه است. قرن هجدهم افتخار حذف مجازات شکنجه را در خود دارد و قرن نوزدهم مجازات مرگ را بر خواهد چید....» ویکتور هوگو نه تنها از راه سیاسی بلکه بیشتر از راه هنر به مبارزه پرداخته است به طوری که دو کتاب وی به نام های آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد که هر دو به زبان فارسی ترجمه شده است همچون یک نویسنده متعهد سعی کرده خواننده را به فکر فرو دارد. به نظر من در هر دوی این کتب بیشتر از آن که ادبیات وی مورد توجه قرار گیرد، روح انسان دوستی هوگو تجلی می یابد.

  در قرن حاضر تعداد کسانی که اعدام را حق می دانند و از آن دفاع می کنند کم نیستند. و این مطلب روح آزادیخواهانه و انسانی هوگو را به نمایش می گذارد. من نمی دانم آیا 150 سال پیش در ایران نیز کسی چنین می اندیشیده است یا خیر؟ اگر شما کسی را می شناسید خوشحال خواهم شد در قسمت نظرات آن را بیان کنید.

 

همان طور که پیش تر گفتم این کتاب در اصل کتابی است برای آن دسته از انسان هایی که از حال محکومین به اعدام هرچند که دست به جنایتی زده باشند بی خبرند. مثل تمام کتابهای هوگو در این کتاب نیز مجرم مقصر نیست بلکه این جامعه است که مجرم به بار می آورد. از پنجره ای دیگر به مجرم می نگرد و ما را وادار می کند که با خود بیندیشیم که شاید اگر در شرایط این مجرم بودیم و به دست شرایط، تجربه ها و درنتیجه آموزش هایی همچون او داشتیم به همین نقطه می رسیدیم.

وی اعدام را قتل دیگری معرفی می کند، قتلی قانونی. در صفحه 25 کتاب می گوید « این اشخاصند که در کمال خونسردی و بی اعتنایی و به حکم قانون و مقررات و تشریفات و به خاطر خیر و صلاح عمومی مرا خواهند کشت، آه؛ ای خدای بزرگ!» و در جای دیگری می گوید «دریغا؛ در این امر به هیچ وجه گناه از شخص من نیست بلکه از نفس مسموم فردی محکوم به اعدام است که همه چیز را پژمرده و فاسد می سازد.»

 در جای دیگری از کتاب درحالی که راوی محکوم مشغول خواندن یادگاری های روی دخمه خود است می گوید «...جای دیگر تصویر شب کلاه آزادی را بر سنگ نقر کرده و در زیر آن نوشته ا ند: جمهوری، امضاء بوری. "بوری" یکی از افسران جزء چهارگانه لاروشل بود. بیچاره جوان بدبخت! به راستی که عمل این جلادان از اینکه مردم را به نام مقتضیات سیاسی و به جرم اینکه فکری داشته و خواب و خیال خوشی در سر می پرورانده اند دچار حقیقت وحشتناکی به نام گیوتین می کنند. چقدر وحشت انگیز و شرم آور است

 

 


نامه دانش آموزی ۹ ساله به معلم خود

نامه‌ای به معلم عزیزم



نوشته آیدین متولد سال ۸۰



سلام خانم مشتاق
همیشه شما مرا راهنمایی کرده اید . امیدوارم بتوانم هر کاری که برایم کرده اید در این نامه جبران کنم.
من می خواهم به هرچی که شما گفتید عمل کنم. شما به من چیزهایی یاد داده اید که من ممکن بود هیچ وقت یاد نگیرم .
من از شما خاطرات قشنگی دارم . گرچه کمی شلوغ بودم و شما را اذیت می کردم. امیدوارم مرا و چند نفر دیگر را ببخشید.
من از بردیا ناراحت هستم چون راجع  به من به شما دروغ گفته است. من را به خاطر درسم ببخشید.


آیدین

داستانی کوتاه از ژان ماری لوکلزیو؛ برنده جایزه نوبل

 

 

مردم آسمان
نوشته ژان ماری گوستاو لوکلزیو

 
ترجمه آناهیتا تدین

برگفته از مجله آزما شماره 64 اسفند 1387 و فروردین 1388
 

 

کروآ کوچولو عاشق این کار بود: در آن هنگام که آفتاب بسیار گرم است، به انتهای دهکده می رود و با زمین سفت زاویه‌ای کاملاً راست درست می کند و می نشیند. ساعت‌ها تکان نمی خورد، یا تقریباَ تکان نمی خورد، سینه راست، پاها کاملاً در مقابلش دراز. گاهی اوقات دست‌هایش تکان می‌خورند، گویی از تن جدایند، دست‌هایش روی الیاف علف کشیده می‌شود تا سبد یا طناب ببافند. به‌گونه‌ای است که گویی زمین زیرش را نگاه می‌کند، بدون آن‌که به چیزی بیندیشد و یا انتظار چیزی را بکشد، تنه به صورت زاویه‌ای راست روی زمین سخت، کاملاً در انتهای دهکده، جایی که کوه‌ها به یکباره خاتمه می‌یابند و جایشان را به آسمان می‌دهند، نشسته است.

سرزمینی بود بی‌آدم، سرزمین شن و غبار، تنها با مرزهایی از مذاب‌های آتشفشانیِ مستطیل شکل در افق، زمین، ناحاصلخیزتر از آن بود که بتواند چیزی برای خوردن به بار آورد و بارانی از آسمان نمی‌بارید. جاده‌ای قیرآلود از یک سوی این سرزمین به سوی دیگر کشیده شده بود، اما جاده‌ی بود برای رفتنِ بدون توقف، بی‌آنکه دهکده‌ها ی غبارآلود دیده شوند، مستقیم در میان سرآب‌هایی در روبرو، در صدای مرطوب لاستیک‌های برافروخته، پیش می رفت.

اینجا آفتابش شدید بود، بسیار بیش از زمین. کروآ کوچولو می‌نشست و قدرت آفتاب را بر چهره و اندامش احساس می‌کرد. اما ترسی از آن بر دل نداشت. آفتاب، راه بس طولانیش را میان آسمان، بی‌آن‌که متوجه او باشد، در پیش می‌گرفت. سنگ‌ها را می‌سوزاند، نهرها و چاه‌ها را می‌خشکاند، بر بوته‌ها و بیشه‌های پر خار ترک می‌انداخت. حتی مارها و عقرب‌ها نیز از او می‌ترسیدند و تا شبانگاه در مخفیگاه‌شان پناه می‌گرفتند.


ادامه مطلب ...