تاریکی
من از شب نمیترسم
از درد و دخمهی در مرداب،
از جغد شوم لب دیوار،
از کفتارهای خفته در آفتاب،
من از هیچ می ترسم،
من از هیچ می ترسم.
من بودم و باران
در آن شبهای سرد تنهایی
چای، سیگار
خاکستر ِ پیر
نشسته بر رخسار
و تو
چنان بی من
در آغوش زمان پروانه زدی
که آواز پُر قهر ِ بال هایم را
نشنیدی.
من بی تو چه معنی می دهد؟
من بی تو قادر به چه کاریست؟
من بی تو آیا دوباره جسارت پرواز را خواهد داشت؟
من بی تو آیا دوباره شوق زندگی را خواهد یافت؟
می اندیشم به مایی که بی تو من می شود
مایی که بی تو تنها می شود
و غمی که با دیگر نبودنت
خنده هایم را می دزدد
می اندیشم آیا دستهای ما
جدا از هم
نیز
قادر به تکان دادن این کوه ها هست؟
اکنون من بی تو
چه غریبانه
برای دوباره ما شدن
بارهاوبارها از خود گذشته ام
سالهاست که در این جنگل
بی تو
برای ماندن با تو
جنگیده ام.
و تورا همچون آب زلال چشمه سار
از میان صخره های وجودم گذرانده ام
شاید که با تو من نیز
آسمانی باشم پر ستاره و ابر
من بی تو باز به ما می اندیشم
مایی که قادر به پیمودن آسمانهاست
مایی که دست سردو نامهربان شکنجه
میانمان آشیانه نمی سازد
و قدرت
با گامهای سنگینش
قادر به ویران کردن قلب نیست.
مایی که اگر تو نباشی
سست تر از برگ زرد پاییزی
بر روی شاخه ی خشک تک درخت باغ است.
آه که من بی تو
چگونه از مبارزه
دیگر سخنی به میان آورم
0000000000000000000000000
روزی پنجره را باز خواهم کرد
به آسمان خواهم نگریست
تو آنجایی در وسط آسمان
تکه های ابر قادر به پوشاندنت نیست
حتی حالا که پنجره بسته است
به درون راه می یابی
می شنوم
صدای سایش بالهایت را به پنجره می شنوم
حس می کنم
گرمای پرخروش نفسهایت را برروی تنم
تو اینجایی بی آنکه پنجره را بگشایم
به درون راه یافتی
بالاخره پنجره را باز خواهم کرد
کی؟
نمی دانم
اما باز خواهم کرد
هرچند برای تو همیشه راهی هست
حتی زمانی که درزها را کور کردم
یا پرده ای سیاه بر تو پوشاندم
با خود اندیشیدم
اکنون چگونه به درون خواهی آمد؟
باز اینجایی
نمی توانم تورا بیرون کنم
تقلایم بی فایده ست
بین ما من نیست
هیچ حایلی بین دستهای ما نیست
میان ما هیچ میانی نیست
بالهایم را باز می کنم
بالهای درخشانم را
از تو پنهان نمی کنم
دستی پنجره را باز کرده
منظره
از افق تا کرانه های آسمان
پنجره ی باز
اما با کدامین دست؟
دستت را می گیرم
با تو خواهم جنگید
تا اوج تا عشق
تا خویشتن
دست ما پنجره ها
باز می کند.
بیا ای دوست اینجا در وطن باش
شریک شادی و غمهای من باش
زنان اینجا چو شیر
شرزه کوشند
اگر مردی بیا اینجا و زن باش
شاعر شفیعی کدکنی
کبوتران خونین
سروده گلنام
قلبم سرشار از کبوترانی است
که شوق پرواز دارند
من دستهایم را بر فراز کوههای البرز کاشته ام
و ریشه در این خاک دارم
گنجشکهای کوچکی بر دستانم لانه کرده اند
سبز بودم سبز و اکنون نیز
برگهای مضطربم نگران آمدن خزان است
و اشکهایم که رودی جاری تر ازرودخانه های این سرزمین است
مرا سبز نگاه می دارد
گیاهانی چون من ریشه در آب روان دارند
برای پرندگان معصومی که در لای رگهای خشکیده و برگهای زرد من
در وحشت شبانه تاریخ
خود را گرم نگه می دارند
برگهایم نگران لانه آنهاست
گنجشکهای من در بهار این سرزمین در فضای بی خبری با عشق می خوانند
و پائیز را باور ندارند
گنجشک من زخمی دردل و زخمی بر سر دارد
خورشید نیست، گرمی شادی دهنده نیست، گل نیست، سرود پرنده نیست.
آنگاه که سبز فقط یک خط، یک کیش، یک نشانه و یک عشق است من سبز مانده ام
با سکوت که دسته گلی است میان حنجره ام و اینک هر سحر
در قلب من یک غنچه شاداب می روید
درخت سبز درون انسانی من است که می تواند کلمات ملال آور را به غنچه مبدل کند
من نیز شکوفه خواهم داد تا تاریخ تبار انسان را بسازم
و با شکیبایی در سکوتی که بر شب می روید
صدای شگفتن خود را می شنوم
و سبزترین ترانه خواهم شد
روزی که تمام باغ و دشت و دریا سبز می شوند
و روزی که باد با خود خبر خواهد آورد و شما را خبردار خواهد کرد
شما کنجشگان دل بر طوفان ها خواهید داد و زیر بارش بی وقفه باران در انتظار بهار می مانید
گیاهان وحشی کوه هم در انتظار بهارند
و شما صبورانه منتظر طلوع آفتابید تا قاطعانه و فاتحانه پرواز کنید بر فراز کوههای البرز
و پیام آور شادی و سبزی می شوید در تمامی این سرزمین و صدای پر از عشقتان به وطن در تمامی کوهها می پیچد و سبزترین ترانه ها را می خوانید
گنجشکان ما از همه سو بال می زنند
تا از خوشه های روشن انگورهای سبز
پیاله سرمستی شان را پر کنند از شراب گرم زندگی.