می‌شنوم بی‌آنکه قضاوت کنم

ادبیات، معرفی کتاب، نقد کتاب، به اشتراک گذاشتن نظرها

می‌شنوم بی‌آنکه قضاوت کنم

ادبیات، معرفی کتاب، نقد کتاب، به اشتراک گذاشتن نظرها

داستانی کوتاه از ژان ماری لوکلزیو؛ برنده جایزه نوبل

 

 

مردم آسمان
نوشته ژان ماری گوستاو لوکلزیو

 
ترجمه آناهیتا تدین

برگفته از مجله آزما شماره 64 اسفند 1387 و فروردین 1388
 

 

کروآ کوچولو عاشق این کار بود: در آن هنگام که آفتاب بسیار گرم است، به انتهای دهکده می رود و با زمین سفت زاویه‌ای کاملاً راست درست می کند و می نشیند. ساعت‌ها تکان نمی خورد، یا تقریباَ تکان نمی خورد، سینه راست، پاها کاملاً در مقابلش دراز. گاهی اوقات دست‌هایش تکان می‌خورند، گویی از تن جدایند، دست‌هایش روی الیاف علف کشیده می‌شود تا سبد یا طناب ببافند. به‌گونه‌ای است که گویی زمین زیرش را نگاه می‌کند، بدون آن‌که به چیزی بیندیشد و یا انتظار چیزی را بکشد، تنه به صورت زاویه‌ای راست روی زمین سخت، کاملاً در انتهای دهکده، جایی که کوه‌ها به یکباره خاتمه می‌یابند و جایشان را به آسمان می‌دهند، نشسته است.

سرزمینی بود بی‌آدم، سرزمین شن و غبار، تنها با مرزهایی از مذاب‌های آتشفشانیِ مستطیل شکل در افق، زمین، ناحاصلخیزتر از آن بود که بتواند چیزی برای خوردن به بار آورد و بارانی از آسمان نمی‌بارید. جاده‌ای قیرآلود از یک سوی این سرزمین به سوی دیگر کشیده شده بود، اما جاده‌ی بود برای رفتنِ بدون توقف، بی‌آنکه دهکده‌ها ی غبارآلود دیده شوند، مستقیم در میان سرآب‌هایی در روبرو، در صدای مرطوب لاستیک‌های برافروخته، پیش می رفت.

اینجا آفتابش شدید بود، بسیار بیش از زمین. کروآ کوچولو می‌نشست و قدرت آفتاب را بر چهره و اندامش احساس می‌کرد. اما ترسی از آن بر دل نداشت. آفتاب، راه بس طولانیش را میان آسمان، بی‌آن‌که متوجه او باشد، در پیش می‌گرفت. سنگ‌ها را می‌سوزاند، نهرها و چاه‌ها را می‌خشکاند، بر بوته‌ها و بیشه‌های پر خار ترک می‌انداخت. حتی مارها و عقرب‌ها نیز از او می‌ترسیدند و تا شبانگاه در مخفیگاه‌شان پناه می‌گرفتند.


اما کروآ کوچولو ترسی نداشت. چهره ثابتش کمابیش سیاه می‌شد، و او سرش را با دنباله‌ای از پتوی خود می‌پوشاند. جایش را بر بالای صخره، جایی‌که تخته‌سنگ‌ها و زمین به یکباره شکسته‌اند و همچون دماغه کشتی، باد سرد را هم شکافته‌اند، بسیار دوست می‌داشت. اندامش کاملاً مناسب این‌جا بود، برای خود او ساخته شده بود. مکانی کوچک درست به اندازه قد و قواره‌اش، کنده شده در زمینی سخت، به شکل باسن و پاهایش. بنابراین می‌توانست تا مدتها، با زاویه‌ای کاملاً راست با زمین، تا وقتی که آفتاب سرد شود و باهتی[1] پیر از راه برسد و برای خوراک شبانه، دستش را بگیرد، همان‌جا بنشیند.

با کف دست‌هایش خاک را لمس می‌کرد، به آرامی نوک انگشتانش را بر چین‌های برجای مانده از باد و غبار، پستی و بلندی‌ها می‌کشید. غبار شن، پودر نرمی همچون تالک بود که زیر کف دستانش می‌لغزید. هنگامی که باد می‌وزید، غبار از میان انگشتانش می‌گریخت، اما سبک، همچون دود، در هوا ناپدید می‌گشت. زمینِ سخت زیر نور آفتاب گرم بود. روزها، ماه‌ها بود که کروآ کوچولو به این مکان می‌آمد. دیگر آشکارا به یاد نداشت که چگونه این مکان را یافته بود. تنها پرسشی را که از باهتی پیر، درمورد آسمان، رنگ آسمان، پرسیده بود، به خاطر داشت.

«آبی چیه؟»

اول بار این همان پرسشی بود که پرسیده و سپس این مکان را یافته بود، با گودالی در زمین سخت که کاملاَ پذیرای وی بود.

 

اکنون اهالی دره دورند. همچون حشراتی زره‌پوش بر جاده، درمیان صحرا رفته‌اند و دیگر صدایشان شنیده نمی‌شود. یا این‌که سوار کامیونت‌ها پیش می‌روند و به موسیقی‌ای که از رادیوها، همچون صدای جغد وصدای اصطکاک پخش می‌شود، گوش می‌دهند. مستقیم بر جاده سیاه، از میان مزارع خشک و دریاچه‌های سرآب، بی آن‌که نگاهی به اطرافشان بیندازند، می‌روند. به گونه‌ای می‌روند که گویی قرار نیست باز گردند.

کروآ کوچولو زمانی را که دیگر کسی در اطرافش نیست، بسیار دوست دارد. پشت سرش کوچه‌های دهکده خالی‌اند، آنقدر صاف و هموار که باد، باد سرد سکوت، هرگز نمی‌تواند در آن متوقف شود. دیوارهای خانه‌های نیمه ویران همچون تخته‌سنگ‌ها، بی‌حرکت و سنگین، فرسوده از باد، بی‌صدا و بی‌حیاتند.

باد سخن نمی‌گوید، هرگز سخنی نمی‌گوید. همچون آدم‌ها و کودکان نیست، حتی‌ همچون حیوانات هم نیست. فقط از میان دیوارها، روی تخته سنگ‌ها و زمینِ سخت می‌گذرد. به کروآ کوچولو می‌رسد و او را در برمی‌گیرد، لحظه‌ای آفتاب سوختگی چهره‌اش را برمی‌دارد و بر سایه‌بان پتویش سیلی می‌زند.

اگر باد می‌ایستاد، شاید صدای مردها و زن ها در مزارع، صدای قرقره نزدیک آب انبار، جیغ و همهمه کودکان، جلوی ساختمان پیش‌ساخته مدرسه، در آن پایین، در دهکده با خانه‌هایی با سقف فلزی، شنیده می‌شد. حتی شاید کروآ کوچولو صدای قطارهای پر اجناس که روی ریل‌هایشان جرجیر می‌کنند و کامیون‌های هشت چرخ غران روی جاده سیاه، به سمت شهرهای پر سر و صداتر، به سمت دریا را هم بشنود؟

کروآ کوچولو حال، سرمایی را که در وی فرو می‌رود، احساس می‌کند، اما مقاومتی از خود نشان نمی‌دهد. فقط با کف دست‌هایش خاک  و سپس چهره‌اش را لمس می‌کند. جایی، پشت سرش سگ‌ها بی‌دلیل پارس می‌کنند، سپس گرد هم، در گوشه‌ای از دیوار، بینی خود را در غبار فرو برده و دوباره به خواب می‌روند.

اکنون سکوت آنقدر بزرگ است که هر اتفاقی می‌تواند رخ دهد. کروآ کوچولو پرسشی را که سال‌هاست در ذهن دارد، به خاطر می‌آورد، پرسشی که از ته دل می‌خواهد جوابش را بداند. پرسشی در مورد آسمان و رنگ آن. اما دیگر با صدای بلند نمی‌گوید:

«آبی چیه؟»

چراکه هیچ‌کس جواب درست را نمی‌داند. بی‌حرکت، با زاویه‌ای کاملاً راست با زمین، در انتهای صخره، روبرو به آسمان نشسته است. خوب می‌داند که قرار است چیزی از راه برسد. هر روز سرجایش، نشسته بر زمینِ سخت، منتظر چیزی، تنها برای خودش است. چهره تقریباً سیاهش را که از آفتاب و باد سوخته، تا اندازه‌ای به سمت بالا گرفته تا کوچکترین سایه‌ای بر پوستش نیفتد. آرام است، هراسی بر دل ندارد. خوب می‌داند چیز بدی از آسمان نمی‌تواند برسد. سکوت درۀ تهی، سکوت دهکدة پشت سرش به آن علت بود که بتواند جواب پرسش را بهتر بشنود، تنها اوست که می‌تواند بشنود حتی سگ‌ها، بدون آن‌که متوجه آن‌چه که می‌رسد، شوند می‌خوابند.

 

اول نور است. صدای بسیار نرمی بر خاک ایجاد می‌کند، صدایی چون خش‌خش جارویی از برگ یا پرده‌ای از قطرات آب که پیش می‌رود. کروآ کوچولو کمی نفس را در سینه حبس می‌کند و با تمام قوا گوش می‌کند و به وضوح صدایی را که می‌رسد می‌شنود. صدا اول ش‌ش‌ش‌ش می‌کند و بعد دت‌دت‌دت! همه‌جا، روی زمین، روی صخره‌ها، روی بام صاف خانه‌ها. صدای آتش است اما خیلی نرمتر و آرامتر، آتشی آسوده که نه مکث می‌کند و نه جرقه‌ای پرت. بر هرچه که آن بالا است، می‌پرد وبه زحمت از میان جو، با صدایِ آرامِ بال‌های کوچکش پرواز می‌کند. کروآ کوچولو صدای زمزمه‌ای را که بلندتر می‌شود و در اطراف وی می‌گسترد، می‌شنود. حال دیگر از همه جا شنیده می‌شنود، نه تنها از بالا بلکه از زمین، از تخته سنگ‌ها، از خانه‌های دهکده، به تمام معنا، همچون قطراتی فواره می‌زند، حلقه‌ها، ستاره‌ها و به نوعی آذین گلسرخی درست می‌کند. کمانی رسم می‌کند که برفراز سرش جست و خیز می‌کند، طاق‌هایی بی‌کران، دسته‌های گل گندم.

اولین صدا، اولین سخن به این گونه است. حتی پیش از آن‌که آسمان آکنده شود، عبور دیوانه‌وار پرتوهای نور را می‌شنود و قلبش با شدت و ضربات بیشتری شروع به تپیدن می‌کند.

کروآ کوچولو نه سرش را تکان می‌دهد ونه بالاتنه‌اش را. دستهایش را از زمین خشک برمی‌دارد و جلوی خود باز می‌کند، کف دست‌هایش رو به بیرون گردیده‌اند. همین گونه باید کرد؛ حال گرمایی را که در نوک انگشتانش، چون نوازشی که می‌رود و می‌آید، احساس می‌کند. نور روی موهای پرپشت، روی کرکهای پتو و مژگانش ضربه می‌زند. پوست نور همانطور که پشت و شکم بی‌کران خود را بر کف دستان باز دخترک می‌کشد، نرم است و در خود می‌لرزد.

همیشه در ابتدا به همین گونه است، با نوری که به اطرافش می‌گردد، خودرا، همچون اسب‌های باهتی پیر به کف دست‌ها می‌مالد. اما اسب‌های باهتی بزرگتر و ترمترند و بی‌هیچ مکثی به طرف وی می‌آیند، گویی که او ارباب آنهاست.

از اعماق آسمان می‌آیند، از یک کوه به کوهی دیگر جست و خیز می‌کند، از فراز شهرهای بزرگ، فراز رودخانه‌ها، بی‌سروصدا، فقط با خس‌خس ابریشمی موهای نایاب خود، جست و خیز می‌کنند.

کروآ کوچولو لحظه‌ای را که آن‌ها از راه می‌رسند بسیار دوست دارد. آن‌ها تنها به خاطر او می‌آیند، شاید برای پاسخ پرسش اش، چراکه او تنها کسی است که آن‌ها را درک می‌کند، تنها کسی که آن‌ها را دوست دارد. بقیه از آن‌ها می‌ترسند و آن‌ها را می‌ترسانند، به همین دلیل است که دیگران هرگز اسب های آسمانی را نمی‌بینند. کروآ کوچولو آن‌ها را صدا می‌کند، با آن‌ها به نرمی سخن می‌گوید، با صدایی آرام، برای آن‌ها کمی ترانه می‌خواند، چراکه اسب‌های نور، چون اسب‌های زمینی می‌مانند، صدای نرم و ترانه‌ها را دوست دارند.

 

«اسب‌ها، اسب‌ها،

اسب‌های کوچک رنگ آبی

ببرید با خود مرا پروازکنان

 ببرید با خود مرا پروازکنان

ای اسب‌های کوچکِ رنگ آبی.»

 

به آن‌ها «اسب‌های کوچک» می‌گوید چراکه آن‌ها مخصوصاً دوست ندارند بزرگ بودن خود را بدانند.

در ابتدا بدین گونه است سپس، ابرها است که می‌آیند. ابرها به مانند نور نیستند. پشت و شکمشان به کف دست‌ها نوازش نمی‌دهند، چراکه بسیار شکننده و سبکند و احتمال دارد پوست خودرا از دست بدهند و ابریشم‌وار همچون گل‌های پنبه‌دانه، محو شوند.

کروآ کوچولو آن ها را خوب می‌شناسد. می‌داند که ابرها خیلی آنچه را که می‌تواند آن ها را ذوب و آب کند، دوست ندارند، به همین دلیل دخترک نفسش را حبس می‌کند و همچون سگ‌هایی که مدت‌ها دویده‌اند، به آرامی نفس می‌کشد. و بدین ترتیب حسی سرد در گلو و ریه‌هایش می‌پیچد و احساس می‌کند او نیز، همچون ابرها ضعیف و سبک شده است. پس ابرها می‌توانند از راه برسند.

ابتدا، در دور دست، بر فراز زمین‌اند، کش می‌آیند و کپه می‌شوند، تغییر شکل می‌دهند و از مقابل آفتاب می‌گذرند، سایه‌شان بر زمین سفت و بر چهره کروآ کوچولو همچون نفس بادبزنی می‌لغزد .

سایه‌ها روی پوست تقریباَ سیاهِ گونه‌هایش، پیشانی، پلک‌ها، دست‌هایش می‌لغزند، نور را خاموش می‌کنند و لکه‌هایی سرد و تهی درست می‌کنند. رنگ سفید همین است، رنگ ابرها. باهتی پیر و جاسپر[2]، معلم مدرسه این گونه به کروآ کوچولو گفته بودند: رنگ سفید، رنگ برف است، رنگ نمک، ابرها و باد شمال. رنگ استخوان و دندان هم هست. برف سرد، در دست آب می‌شود، باد سرد است و هیچکس نمی‌تواند آن را به چنگ آورد. نمک لب‌ها را می‌سوزاند، استخوان مرده است و دندان‌ها همچون سنگ‌هایی در دهانند. اما به این دلیل است که رنگ سفید، رنگ تهی است، چرا که هیچ چیزی بعد از سفید وجود ندارد، هیچ چیزی بر جای نمی‌ماند.

ابرها این‌گونه‌اند. بسیار دورند، از جایی بس دور می‌آیند، از مرکز آبی، سرد مثل باد، سبک مثل برف و شکننده؛ وقتی می‌روند سر و صدایی نمی‌کنند، کاملاً به مانند مردگان ساکتند، از کودکانی که پابرهنه میان تخته سنگ‌های اطراف دهکده پرسه می‌زنند نیز ساکت‌ترند.

اما ابرها به دیدن کروآ کوچولو می‌آیند، از او ترسی ندارند. به دور دخترک، در برابر صخره‌ای با شیب تند می پیچند. می‌دانند که کروآ کوچولو آدم ساکتی است. می‌دانند که آسیبی به آن‌ها نمی‌رساند. ابرها باد کرده‌اند و از نزدیکش می‌گذرند، او را در بر می‌گیرند و دخترک خنکی شیرین پوستشان، میلیون‌ها قطره کوچک که پوست چهره و لبهایش را همچون شبنم شبانه تر کرده‌اند، احساس می‌کند، صدای بس خوشایندی را که در اطرافش موج می‌زند، می‌شنود و باز اندکی برای آن‌ها ترانه می‌خواند،

 

«ابرها، ابرها،

ابرهای کوچک آسمان

ببرید با خود مرا پروازکنان

ببرید با خود مرا پروازکنان

پرواز کنان

به میان گله‌تان.»

 

به آن‌ها هم «ابرهای کوچک» می‌گوید اما خوب می‌داند که آن‌ها بسیار بسیار بزرگند، چراکه پوست خنکشان تا مدت‌ها او را می‌پوشاند، گرمای آفتاب را به مدتی طولانی، تا آن‌جا که از سرما می‌لرزد، پنهان می‌کند.

در آن هنگام که ابرها روی او هستند، به آرامی حرکت می‌کند تا مبادا آن‌ها را به وحشت اندازد. اهالی اینجا درست نمی‌دانند که چگونه با ابرها سخن گویند. بیش از حد سر و صدا و حرکت می‌کنند و ابرها در آسمان، همان بالا می‌مانند. کروآ کوچولو به آهستگی دست هایش را تا صورتش بالا می‌برد و کف دستهایش را بر گونه‌هایش می‌گذارد.

سپس ابرها دور می‌شوند. به جای دیگری می‌روند، جایی‌که کار دارند، دورتر از خاکریزهای مذاب‌های آتشفشانی، دورتر از شهرها، تا دریا می‌روند، جایی‌که همه چیز، همیشه آبی است، برای آن‌که آب خود را ببارند، چراکه این همان چیزی است که از همه چیز در دنیا بیشتر دوست دارند، باریدن بر پهنه آبی دریا. باهتی پیر می‌گفت دریا، زیباترین جای دنیا است، جایی است که همه چیز واقعاً آبی است. باهتی پیر می‌گوید، هر نوع رنگ آبی‌ای در دریا هست. کروآ کوچولو پرسید چطور می‌شود چندین آبی وجود داشته باشد. با این وجود، همین طور است. چندین رنگ آبی وجود دارد، مثل آبی که می‌نوشیم‌، آبی که دهان ر ا پر می‌کند، در شکم جاری می‌شود، گاهی سرد و گاهی گرم.

کروآ کوچولو هنوز منتظر است، قرار است کسان دیگری هم از راه برسند. منتظر عطر علف‌ها است، عطر آتش، غبار طلایی که روی یک پا می‌چرخد و در خود می‌رقصد، پرنده‌ای که به یکباره با تماسی که چهره‌اش به نوک بالش پیدا می‌کند، قاقار می‌کند. همیشه وقتی او این‌جاست، می‌آیند. از او نمی‌ترسند. به پرسش همیشگیش در مورد آسمان و رنگش گوش فرا می‌دهند. و چنان از نزدیک وی می‌گذرند که او می‌تواند هوایی را که در مژگان و در موهایش حرکت می‌کند، حس کند.

 

سپس زنبورهای عسل از راه رسیده‌اند. صبح زود از خانه‌شان کندوهایی در ته دره‌ها بیرون آمده اند. تمام گل‌های مزرعه، میانی تلی از سنگ‌ها را ملاقات کرده‌اند. گل‌ها را به خوبی می‌شناسند، و گرد گل‌ها را روی پاهایشان حمل می‌کنند و زیر سنگینی‌شان آویزانند.

کروآ کوچولو صدای آمدنشان را می‌شنود، همیشه سر همان ساعت، هنگامی که آفتاب کاملاَ بالا، بر فراز زمین سخت قرار دارد، می آیند. صدای آن‌ها را باهم از تمام جهات می‌شنود، چرا که آن‌ها از رنگ آبی آسمان بیرون می‌آیند. کروآ کوچولو جیب‌های کتش را می‌گردد و حبه‌های قند را بیرون می‌آورد. زنبورها در هوا می‌لرزند، ترانه مبهمشان از میان آسمان می‌گذرد، روی تخته سنگ‌ها بالا و پایین می‌روند، به گوش ها و گونه‌های کروآ کوچولو می‌خورند.

هر روز، در همین ساعت، از راه می‌رسند. می‌دانند که کروآ کوچولو منتظرشان است، آن‌ها هم دوستش دارند. در دسته‌های ده‌تایی، از هر جهت، درحالی‌که موسیقی خود را در نور زرد می‌نوازند از راه می‌رسند. روی دست‌های باز کروآ کوچولو می‌نشینند و گرد شیرین را با حرص و ولع بسیار می‌خورند. سپس روی صورت، گونه‌ها، دهان وی می‌گردند، به نرمی راه می‌روند و پاهای سبکشان، پوست دخترک را قلقک می‌دهد و او را به خنده می‌اندازد. اما کروآ کوچولو با صدای بلند نمی‌خندد، تا مبادا آن‌ها را بترساند. زنبورهای عسل روی موهای مشکی، نزدیک گوشهایش می‌لرزند و ترانه‌ای همیشگی در مورد کگل‌ها و گیاهان می‌خوانند، درمورد تمام گل‌ها وتمام گیاهانی که صبح ملاقات کرده‌اند. زنبورهای عسل می‌گویند «به ما گوش کن، گل‌های زیادی را در دره دیدیم، تا ته دره بی‌وقفه رفتیم، باد ما را برده بود، سپس از گلی به گلی دیگر برگشتیم.» کروآ کوچولو می‌پرسد «چی دیدید؟» «گل زرد آفتابگردان، گل قرمز خارکنگری، گل اُکوتیلو که شبیه ماری است با سر قرمز. گل بزرگ ارغوانی رنگ کاکاتوس پیتییا را دیدیم، گل توری شکل عروس، گلِ رنگ پریده برگ بود، گل سمی سنسیو، گل حلقه حلقه اندیگو، گل سبک مریم گلی قرمز.» «دیگه چی؟» «تا گل‌های دوردست پرواز کردیم، آن‌که روی فلوکس وحشی می‌درخشد، گل زنبور خوار، ما ستاره قرمز سیلن مکزیکی، جاده آتش، گل شیر را دیدم. ما بر فراز اگاریتا پرواز کردیم، به آهستگی شهد گل هزار برگ و آب نعناع-لیمو را نوشیدیم. ما حتی روی زیباترین گل جهان هم بودیم، آن‌که بسیار بالا روی برگ‌ها فوران می‌کند با لبه شمشیر خنجری و همچون برف سفید است. تمام این گل‌ها برای توست گورآ کوچولو، همه را برای تشکر برایت آورده‌ایم.»

زنبورهای عسل با این جملات سخن می‌گویند و حرف‌های خوب دیگری نیز می‌زنند. آن‌ها از شن قرمز و خاکستریی که زیر نور آفتاب می‌درخشد، قطرات آبی که محبوس در کرک فرفیون می‌ماند یا کاملاً در توازن، روی تیغ‌های گل صباره. از بادی که همسطح خاک و قشر علف می‌وزد، سخن می‌گویند. از آفتابی که در آسمان برمی‌خیزد و سپس از نو فرو می‌نشیند، و از ستاره‌هایی که در دل شب رخنه می‌کنند، سخن می‌گویند.

به زبان آدم‌ها حرف نمی‌زنند اما کروآ کوچولو آن‌چه را که می‌‌گویند، می‌فهمد، و لرزش مبهم هزاران بالشان، لکه‌، ستاره و گل‌هایی را روی شبکیه چشمش آشکار می‌کنند. زنبورهای عسل این‌قدر چیز بلدند! کروآ کوچولو دست‌هایش را کاملاً باز می‌کند تا زنبورها بتوانند آخرین حبه‌های قند را بخورند و برای آن‌ها هم ترانه می‌خواند، به زحمت لبانش را از هم باز می‌کند به همین دلیل صدایش به مانند وزوز حشرات است:

 

«زنبورها، زنبورها،

زنبورهای آبی آسمان

ببرید با خود مرا پروازکنان

ببرید با خود مرا پروازکنان

پروازکنان

به میان گله‌تان.»

 

هنوز سکوت است، سکوتی طولانی در آن هنگام که زنبورها رفتند.

باد سرد روی چهره کروآ کوچولو می‌وزد و دخترک سرش را کمی می چرخاند تا بهتر نفس بکشد. دست هایش زیر پتو روی شکم چسبیده‌اند و همچنان که با زمین سخت زاویه‌ای کاملاً راست دارد بی‌حرکت نشسته است. حال دیگر چه کسی می‌آید؟ آفتاب در اوج آسمان آبی است، و روی چهره دخترک، زیر بینی‌اش زیر قوس ابروانش سایه انداخته است.

کروآ کوچولو به سرباز می‌اندیشد که حتماً تاکنون راه افتاده است. باید در راستای جاده مالروی باریکی که به زحمت از دماغه بلند بالا می‌رود و به دهکده قدیمی و متروک منتهی می‌شود، راه رود. کروآ کوچولو گوش می‌دهد اما صدای گام‌هایش را نمی‌شنود، وانگهی سگ‌ها پارس نکرده‌اند. هنوز در گوشه دیوار قدیمی، بینی در غبار، به خواب رفته‌اند.

باد سوت می‌زند، روی سنگ‌ها، روی زمین سخت، زوزه می‌کشد. این‌ها حیواناتی سریع و دراز هستند، حیواناتی با بینی دراز و گوشهایی کوچک که درمیان غبار با سرو صدایی سبک، جست و خیز می‌کنند. کروآ کوچولو این حیوانات را خوب می‌شناسد. از لانه‌شان در انتهای دره بیرون می‌پرند و می‌دوند، چهار نعل می‌روند، با پریدن از روی سیلاب‌ها، آبکندها و شکاف‌ها تفریح می‌کنند. گاهی اوقات، نفس‌نفس زنان، می‌ایستند و نور روی موهای طلایشان می‌درخشد. سپس از نو در آسمان جست و خیز می‌کنند، با کروآ کوچولو تماس می‌یابند، به موها ولباس‌هایش تنه می‌زنند و دم‌هایشان سوت‌زنان به هوا تازیانه می‌زند. کروآ کوچولو بازوانش را می‌گشاید تا آن‌ها را بگیرد، تا آن‌ها را از دمشان بگیرد.

«وایستید! وایستید! خیلی تند می‌رید! وایستید!»

اما حیوانات گوش نمی‌دهند، با جست و خیز کردن در اطراف وی و لغزیدن از میان بازوانش تفریح می‌کنند، نفسشان را بر چهره‌اش می‌دمند. سر به سرش می‌گذارند. اگر می‌توانست یکی از آن‌‌ها را بگیرد، فقط یکی‌شان را، دیگر رهایش نمی‌کرد. خوب می‌دانست چه بکند. مثل یک اسب به پشتش می‌پرید، دستهایش را محکم به دور گردنش گره می‌زد و وواو یاپ! یک جهش حیوان او را تا میان آسمان می‌برد. پراز می‌کرد، با او می‌دوید، آنقدر سریع که هیچکس نمی‌توانست او را ببیند. می‌رفت بالا بر فراز دره‌ها و کوه‌ها، برفراز شهرها تا دریا، تمام مدت در آبی آسمان پیش می‌رفت. یا این که روی زمین سُر می‌خورد، میان شاخه و برگ درختان، علف‌ها و نغمه‌ای بسیار آرام چون آبی جاری می‌سراند. چقدر خوب می‌شد.

اما کروآ کوچولو هرگز نمی‌تواند حیوانی را به چنگ آورد. پوست مایع آن ها را که از میان انگشتانش سُر می‌خورد، در میان لباس‌ها و موهایش می‌چرخد، حس می‌کند. گاهی اوقات حیوانات بسیار کند و سرد مثل مارند.

کسی بالای دماغه بلند نیست. کودکان دهکده دیگر اینجا نمی‌آیند، مگر گه‌گاهی برای شکار مار بی‌زهر. روزی بی‌آنکه کروآ کوچولو صدایشان را بشنود آمدند. یکی از آن‌ها گفت: «برات یه هدیه آوردیم.» کروآ کوچولو پرسید «چیه؟» کودک گفت «دستاتو باز کن تا بفهمی.» کروآ کوچولو دست‌هایش را گشود و هنگامی که کودک مار بی‌زهر را در دستانش گذاشت، به خود لرزید اما جیغ نکشید. از سر تا پا لرزید. بچه‌ها خندیدند اما کروآ کوچولو بی آن‌که چیزی بگوید، فقط اجازه داد مار بر زمین بلغزد و سپس دست‌هایش را زیر پتو پنهان کرد.

حال، با هر آن‌چه که بی‌صدا بر زمین سفت می‌لغزد دوست است، با هر آن‌چه که تنی دراز دارد، سرد مثل آب است، با مارها، مارمانندها‏، مارمولک‌ها. کروآ کوچولو می‌تواند با آن‌ها حرف بزند. به آهستگی با سوتی از میان دندان‌هایش آن‌ها را صدا می‌زند و آن‌ها به سمت او می‌آیند. صدای آمدنشان را نمی‌شنود اما می‌داند که از یک ترک زمین به ترکی دیگر، از یک سنگریزه به سنگریزه‌ای دیگر می‌خزند و نزدیک می‌شوند و سرهایشان را بالا می‌گیرند تا سوت نرم را بهتر بشنوند و گلویشان همچنان می‌تپد.

کروآ کوچولو نیز ترانه می‌خواند.

 

«مارها،

مارها،»

 

همه آن‌ها مار نیستند اما او آن‌ها را این‌گونه صدا می‌زند.

 

«مارها،

مارها،

ببرید با خود مرا پروازکنان

ببرید با خود مرا پروازکنان.»

 

بی‌شک می‌آیند و از زانوهایش بالا می‌روند، لحظه‌ای در آفتاب می‌مانند و او سنگینی اندکشان را بر پاهایش دوست دارد. سپس ناگهان می‌روند، چراکه هنگامی که باد سوت می‌زند یا این‌که زمین ترق و تروق می‌کند، آن‌ها می‌ترسند.

کروآ کوچولو به صدای پاهای سرباز گوش می‌دهد. هر روز سر همین ساعت، هنگامی که آفتاب کاملاً مستقیم می‌سوزد و زمین سخت، زیر دستان، ولرم است، از راه می‌رسد.

کروآ کوچولو هنوز صدای آمدنش را نمی‌شنود، او با کف کفشی از کائوچو، بی‌صدا گام برمی‌دارد. بر سنگی، کنار او می‌نشیند و او را مدتی، بی‌آن‌که چیزی بگوید نگاه می‌کند. اما کروآ کوچولو نگاهش را حس می‌کند و می‌پرسد:

«کی آنجاست؟»

سرباز بیگانه است و زبان این سرزمین را به خوبی صحبت نمی‌کند، مثل آن‌هایی که از شهرهای بزرگ، نزدیک دریا می‌آیند. وقتی کروآ کوچولو از او پرسید که کی آنجاست، گفت که سرباز است و از جنگی که پیش از این در سرزمینی دور دست اتفاق افتاده بود، سخن گفت. اما شاید دیگر او سرباز نباشد.

وقتی می‌رسد، چند شاخه گل وحشی برایش می‌آورد که در راهی که تا بالای صخره می‌آید چیده است. گل‌هایی باریک و بلند با گلبرگ‌هایی از هم باز که بوی گوسفند می‌دهند. اما کروآ کوچولو آن‌ها را خیلی دوست دارد و محکم در دستانش می‌گیرد.

سرباز می‌پرسد «چه کار می‌کنی؟»

کروآ کوچولو می‌گوید «آسمان رو تماشا می‌کنم. امروز خیلی آبیه، نه؟»

سرباز می‌گوید «بله»

کروآ کوچولو همیشه همین پاسخ را می‌دهد چون نمی‌تواند پرسش‌اش رافراموش کند کمی صورتش را بالا می‌گیرد و بعد به‌ آرامی دست‌هایش را روی پیشانی، گونه‌ها و پلک‌هایش می‌کشد.

می‌گوید: «فکر می‌کنم می‌دونم چیه.»

«چی چیه؟»

«رنگ آبی روی صورتم خیلی گرمه»

سرباز می‌گوید «آفتابه»

سرباز سیگاری انگلیسی روشن می کند، با حوصله آن را می کشد و مستقیم روبرویش را تماشا می کند. بوی توتون کروآ کوچولو را دربرمی گیرد و سرش کمی گیج می رود.

«حرف بزنید. تعریف کنید.»

دخترک همیشه همین را می خواست. سرباز به آرامی با او سخن می گوید و گه گاهی برای آن که پکی به سیگارش بزند، حرفش را قطع می کند.

سرباز می گوید «خیلی قشنگه، اول یه دشت بزرگه که یه قسمت هایش زرده، فکر می کنم باید ذرت های روی شاخه باشند. راه مالرویی که خاکش قرمزه و مستقیم تا وسط مزارع رفته و یک کلبه چوبی...»

کورآ کوچولو می پرسد «اسب هم هست؟»

«یه اسب؟ وایسا ... نه، من اسبی نمی بینم.»

«پس خونه عموی من نیست.»

«یه چاه آب، نزدیک کلبه هست، اما فکر می کنم خشک باشه. سنگ های سیاهی می بینم که شکل عجیبی دارند مثل سگ های خوابیدن ... دورتر یک جاده است و تیرهای تلگراف. بعد یک wash هست اما باید خشک شده باشد چون سنگریزه های تهش دیده می شن.... خاکستری، پر از قلوه سنگ و خاکه... بعد، یه دشت بزرگه که تا اون دوردورا می ره، تا افق، تا سومین مذاب های آتشفشانی. سمت شرق چند تپه است، اما بقیه اش دشتی کاملاً هموار و صاف مثل زمین فرودگاه است. در غرب، چندتا کوه هست، قرمز تیره اند و سیاه. مثل این که حیوونایی هم اونجا خوابیدن، چندتا فیل...»

«تکون نمی خورن؟»

«نه تکون نمی خورن، هزار ساله که بدون حرکت خوابیدن.»

کروآ کوچولو می پرسد «کوهِ اینجا هم خوابیده؟»

«بله، خوابه»

کروآ کوچولو می گوید «اما بعضی وقت ها حرکت می کنه، یه کم حرکت می کنه، یه کم تکون می خوره و باز می خوابه.»

سرباز لحظه ای چیزی نمی گوید. کروآ کوچولو کاملاً روبرو چشم انداز است و می تواند آنچه را که سرباز تعریف کرد، احساس کند. دشتِ پهناور وسیع و آرام در برابر گونه هایش است، اما آبکندها و راه های مالروی قرمز رنگ کمی او را می سوزاند و غبار بر لب هایش ترک می اندازد.

چهره اش را صاف می کند و گرمای آفتاب را احساس.

کروآ کوچولو می پرسد «اون بالا چیه؟»

«تو آسمون؟»

«بله!»

سرباز می گوید «اِ..... خوب .....» اما نمی داند چطور آن را تعریف کند. به خاطر آفتاب، چینی به چشمهایش می اندازد.

«امروز خیلی رنگ آبی هست؟»

«بله آسمون خیلی آبیه.»

«اصلاً سفید نیست؟»

«نه، حتی یک رنگ کوچیک سفید هم نیست.»

کروآ کوچولو دست هایش را به جلو دراز می کند.

«بله باید امروز خیلی آبی باشد، امروز مثل آتیش می سوزونه.»

سوزش آفتاب اذیتش می کند و سرش را پایین می آورد.

کروآ کوچولو می پرسد «تو آبی آتیش هست؟»

به نظر، سرباز درست منظور دخترک را نمی فهمد.

سرانجام می گوید «نه...، آتیش قرمزه نه آبی.»

کروآ کوچولو می گوید «اما آتیش قایم شده. آتیش تَهِ تَهِ آبیِ آسمون قایم شده، مثل یه روباهه و به ما نگاه می کنه، نگاه می کنه و چشم هاش می سوزونه.»

سرباز می گوید: «تو خیالته.» کمی می خندد، اما او هم همان طور که دستش را مثل کلاه آفتابگیر جلوی چشم هایش گرفته به وقت آسمان را بررسی می کند.

«اونی که احساسش می کنی، آفتابه.»

کروآ کوچولو می گوید «نه آفتاب قایم نمی شه، آفتاب این طوری نمی سوزونه. آفتاب نرمه اما آبی مثل سنگ های تنوره، چهره را اذیت می کنه.»

ناگهان کروآ کوچولو جیغ ضعیفی می زند و از جا می پرد.

سرباز می پرسد «چی شد؟»

دخترک دست هایش را روی صورت می کشد و کمی آه و ناله می کند. سرش را به سمت زمین خم می کند.

می گوید «نیشم زد...»

سرباز موهای کروآ کوچولو را کنار می زنه و نوک انگشتان زمختش را بر گونه اش می کشد.

«چی نیشت زد؟ من که چیزی نمی بینم...»

کورآ کوچولو می گوید «یه نور... یه زنبور.»

سرباز می گوید «کورآ کوچولو اینجا چیزی نیست، خیال کردی.»

مدتی هر دو چیزی نمی گویند. کورآ کوچولو هنوز همچنان مانند گونیا روی زمین سخت نشسته و آفتاب چهره برنزه اش را روشن کرده است. آسمان آرام است، گویی نسیمش را به تعویق انداخته است.

کروآ کوچولو می پرسد «امروز دریا دیده نمی شود؟»

سرباز می خندد.

«اوه نه! دریا خیلی از اینجا دوره.»

«اینجا فقط کوه هست؟»

«دریا روزها و روزها از اینجا فاصله داره. حتی با هواپیما باید چند ساعت رفت تا دریا رو دید.»

با این وجود کروآ کوچولو خیلی دلش می خواهد دریا را ببیند. اما مشکل است، چون نمی داند دریا چه شکلی است. حتماً آبی است اما چگونه؟

« مثل آسمان می سوزونه یا مثل آب سرده؟»

«بستگی داره. گاهی وقتها، چشم ها رو مثل برف تو آفتاب می سوزونه و بعضی وقت ها هم گرفته وغمگینه، مثل آب چاه. همیشه یک جور نیست.»

«شما دریا رو وقتی سرده بیشتر دوست دارید یا وقتی می سوزونه؟»

«وقتی ابرها خیلی پایینن، دریا پر از لکه های زردیه که روی دریا مثل جزیره های جلبکی حرکت می کنن، من این حالتش رو ترجیح می دم.»

کروآ کوچولو تمرکز می کند و زمانی را که ابرها از پایین، روی دریا عبور می کنند، روی چهره اش احساس می کند. اما فقط وقتی سرباز اینجاست او می تواند تمام این تصویرها را تجسم کند. شاید به این خاطر است که سرباز پیش از این، آنقدر دریا را تماشا کرده است که دیگر دریا کمی از وجود او تراوش می کند و اطرافش پراکنده می شود.

سرباز ادامه می دهد «دریا این طوری نیست. زنده است، مثل یه حیوون بزرگِ زنده. حرکت می کنه، می پره، شکل و اخلاقش تغییر می کنه، مدام حرف می زنه، یه لحظه بیکار نمی نشینه. با او اصلاً حوصله ات سر نمی ره.»

«بدجنسه؟»

«گاهی اوقات بله، آدم ها رو، کشتی ها رو می گیره و قورتشون می ده، هوپ! اما فقط روزهایی که خیلی عصبانیه و دلش می خواد تو خونه اش بمونه.»

کروآ کوچولو می گوید «من یه روز دریا رو می بینم.»

سرباز لحظه ای بی آنکه سخنی بر زبان آورد او را نگاه می کند.

سپس می گوید «من می برمت.»

کروآ کوچولو می پرسد «دریا از آسمون بزرگتره؟»

«مثل هم نیستند. هیچ چیزی بزرگتر از آسمون نیست.»

چون به اندازه کافی از این موضوع صحبت کرده اند، سرباز سیگار انگلیسی دیگری روشن می کند و می کشد. کروآ کوچولو خیلی بوی توتون را دوست دارد. وقتی سرباز تقریباً سیگارش را تمام کرد، آن را به کرآ کوچولو می دهد تا پیش از خاموش کردنش او هم چند پک به سیگار بزند. کروآ کوچولو چند پک عمیق به سیگار می زند. هنگامی که آفتاب بسیار گرم است و آبی آسمان می سوزاند دود سیگار صحنه نرم و شیرینی را درست می کند و باعث می شود تهی در سرش سوت بکشد، گویی از بالای صخره افتاده است.

هنگامی که کروآ کوچولو سیگار را تمام کرد، آن را در برابرش، در تهی انداخت.

پرسید «آیا شما بلدید پرواز کنید؟»

«چی؟ پرواز؟»

«تو آسمون، مثل پرنده ها.»

«ببین، هیچ کس نمی تونه این کار رو بکنه.»

ناگهان صدای هواپیمایی را که از طبقه فوقانی جو می گذرد، می شنود، آنقدر بالا است که تنها یک نوک نقره ای در ابتدای ردی سفید رنگ و بلند که آسمان را دو نیم می کند، دیده می شود. صدای توربوجت با تأخیر بر دشت و حفره های سیلاب ها، منعکس می شود، مثل صدای رعدی در دوردست.

سرباز می گوید «یه هواپیمای استراتوفورترسه، اون بالاست.»

«کجا میره؟»

«نمی دونم.»

کروآ کوچولو سرش را به سمت آسمان بالا می گیرد و پیشروی آرام هواپیما را دنبال می کند. چهره اش گرفته و لبانش به هم فشرده است مثل آن که ترسیده و یا درد دارد.

می گوید «مثل قرقی می مونه. وقتی قرقی از آسمون می گذره، من سایه اش را حس می کنم، خیلی سرده، آرام آرام می چرخه، چون دنبال طعمه است.»

«پس تو هم مثل مرغ می مونی. آن ها وقتی قرقی ای را می بینن که از بالا سرشون می گذره، خودشونو جمع می کنن.» سرباز شوخی می کند، با این وجود او نیز آن را احساس می کند، و صدای رآکتور در طبقه فوقانی جو ضربان قلبش را سریعتر می کند.

سرباز پرواز هواپیمای استراتوفورترس رابر فراز دریا، به سمت کشور کره، ساعت های طولانی تماشا می کند؛ موج های روی دریا شبیه چین و چروک هستند، آسمان صاف وپاک است، آبی تیره در اوج، آبی فیروزه ای در افق، گویی شفق پایان ناپذیر است. در انبار هواپیمای غول پیکر بمب ها یکی در کنار دیگری منظم چیده شده اند، کشتار دسته جمعی.

سپس هواپیما به سمت صحرا، به آرامی دور می شود و باد کم کم رد سفید چگالش هواپیما را جارو می کند. در پی آن سکوتی است سنگین، تقریباً دردناک و سرباز بایدتلاشی برای بلند شدن از روی سنگی که بر آن نشسته، بکند. لحظه ای ایستاد، دخترک را که گونیاوار بر زمین سخت نشسته نگاه می کند.

می گوید «من دیگه می رم.»

کورآ کوچولو می گوید «فردا برمی گردید؟»

سرباز تردید دارد که بگوید نه فردا برمی گردد و نه پس فردا و نه شاید یک روز دیگر، چون باید او نیز به سمت کره پرواز کند. اما جرأت گفتن کلمه ای را ندارد، تنها یکبار دیگر با دست پاچگی تکرار می کند:

«من دیگه می روم.»

کروآ کوچولو به صدای گام هایی که روی جاده خاکی دور می شود، گوش می دهد. سپس باد بازمی گردد، حالا سرد است و دخترک کمی زیر پتوی پشمی اش می لرزد. خورشید پایین است، تقریباً در افق، گرمایش همچون نفسی، با نسیم می رسد.

اکنون، زمانی است که آبی رقیق می شود و از بین می رود. کروآ کوچولو آن را روی لب های ترک خورده اش، روی پلک ها و نوک انگشتانش احساس می کند. زمین نیز سختی کمتری دارد گویی نور از آن گذشته و فرسوده است.

کروآ کوچولو زنبورهای عسل، دوستانش، مارمولک ها، سمندرهای مست آفتاب، حشرات برگ، حشرات شاخه و برگ، مورچه ها در ستون های به هم فشرده را از نو صدا زد. همه را، صدا می زد و ترانه ای را که باهتی پیر به او آموخته می بود، می خواند.

 

«حیوانات، حیوانات،

ببرید با خود مرا پروازکنان

ببرید با خود مرا پروازکنان

در میان گله تان.»

 

دستهایش را به جلو دراز کرد تا دوباره هوا و نور را بگیرد. نمی خواست برود. می خواست همه چیز بماند، طول بکشد بدون آن که به مخفیگاهشان برگردنند.

زمانی است که نور می سوزاند و درد می آورد، نوری که از اعماق فضای آبی فوران می کند. کروآ کوچولو تکان نمی خورد و ترس در وجودش بزرگ می شود. به جای آفتاب، اختری  بسیار آبی، نگاه می کند و نگاهش روی پیشانی کروآ کوچولو سنگینی می کند. ماسکی از فلس و پَر دارد، رقصان می آید و با پاهایش بر زمین می کوبد، پروازکنان همچون هواپیما و قرقی می آید و سایه اش دره را همچون پالتویی می پوشاند.

او که ساکازوهو[3]  نامیده می شود، تنهاست و به سمت دهکده متروک، روی جاده آبی در آسمان، در حرکت است. با تنها چشمی که دارد کروآ کوچولو را نگاه می کند، با نگاهی وحشتناک که هم می سوزاند و هم یخ می زند.

کروآ کوچولو او را خوب می شناسد. او بود که ساعتی پیش همچون زنبوری او را از میان بی کرانی آسمانِ تهی گزید. هر روز، سر همین ساعت وقتی آفتاب غروب می کند و مارمولک ها به شکاف صخره ها باز می گردند، زمانی که مگس ها سنگین می شوند و هر جایی می نشینند، در این زمان است که او از راه می رسد.

شبیه جنگجوی عظیم الجثه است، ایستاده در آن طرف آسمان و با نگاه ترسناک خویش می سوزاند و در عین حال یخ می زند. در چشمهای کروآ کوچولو نگاه می کند، تاکنون هیچ کس او را این گونه نگاه نکرده است.

کروآ کوچولو نور شفاف، پاک و آبی را که تا اعماق تنش همچون آب گوارای چشمه جاری می شود و او را به وجد می آورد، احساس می کند. نوری است نرم و شیرین چون باد جنوب، که عطر گیاهان و گل های وحشی را با خود می آورد.

حال دیگر اختر بی حرکت نیست. پرواز کنان، چون درازای شطی خروشان، در هوا بال می گسترد. نگاه شفافش را از چشمهای کروآ کوچولو بر نمی دارد و نگاهش با پرتوی چنان شدیدی می درخشد که دخترک مجبور است با هر دو دستش از خود محافظت کند.

قلب کروآ کوچولو به شدت می تپد. هرگز چیزی به این زیبایی ندیده است.

فریاد می زند «تو کیستی؟»

اما جنگجو پاسخی نمی دهد. ساکاسوهو روی دماغه بلند سنگ، در مقابل او ایستاده است.

به یکباره کروآ کوچولو می فهمد که او ستاره آبی است که در آسمان زندگی می کند و به زمین آمده است تا در میدان دهکده برقصد.

دلش می خواهد برخیزد و دوان دوان برود، اما نوری که از چشم ساکاسوهو بیرون می زند در وجود او رخنه کرده و نمی گذارد که حرکت کند. هنگامی که جنگجو آغاز به رقصیدن کند، مردان و زنان و کودکان در جهان کم کم خواهند مرد. هواپیماها به آهستگی در آسمان می چرخند، آنقدر بالا که صدایشان به زحمت شنیده می شود، اما آن ها طعمه های خود را می گردند. آتش و مرگ هر جایی هست، در اطراف داماغه بلند، دریا همچون دریاچه ای از قیر می سوزد. نور بیکرانی که از اعماق آسمان می جهد، شهرهای بزرگ را در آغوش کشیده است. کروآ کوچولو غرش های رعد، انفجار، جیغ کودکان، جیغ سگهای در حال مرگ را می شنود. باد با تمام قدرت در خود می پیچد و دیگر یک رقص نیست، مثل مسابقه اسبی است رم کرده.

کورآ کوچولو دست هایش را روی چشم هایش می گذارد. چرا آدم ها همچون چیزی را می خواهند؟ اما شاید دیگر بسیار دیر است و غول ستاره آبی دیگر به آسمان باز نخواهد گشت. برای رقصیدن در میدان دهکده آمده است، همانطوری که باهتی پیر گفت که قبل از جنگ بزرگ این کار را در هوتویا[4] کرده است.

غول ساکاسوهو تردید دارد، روبروی صخره ایستاده، گویی جرأت وارد شدن ندارد. به کروآ کوچولو نگاه می کند. و نور نگاهش در او رخنه می کند و چنان شدید درون سرش را می سوزاند که دخترک دیگر نمی تواند تحمل کند. فریاد می زند، با حرکتی از جا می پرد و بی حرکت می ماند، دستهایش را به پشتش انداخته، نفسش را در سینه حبس می کند، دلش گرفته، چراکه ناگهان مانند آنکه تنها چشم واحد غول بی انتها باز شده باشد، آسمان آبی را در برابر خود می بیند.

کروآ کوچولو چیزی نمی گوید. اشک در چشمانش حلقه می زند، چون نور آفتاب و نور آبی بسیار شدید است. لبه صخره زمین سخت تلوتلو می خورد، افق را می بیند که به آهستگی در اطرافش می چرخد، دقیقاً همان طوری که سرباز گفته بود، دشتی پهناور و زرد، آبکندی تیره، را ه هایی قرمز رنگ، سایه های بی کران مذاب های آتشفشان. سپس به یکباره می پرد و در کوچه های دهکده متروک، در سایه و نور، زیر آسمان، بی آن که دادی بزند، شروع به دویدن می کند.



[1] - Bahti

[2] - Jqsper

[3] - Saquasohuh

[4] - Hotevilla

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد