کبوتران خونین
سروده گلنام
قلبم سرشار از کبوترانی است
که شوق پرواز دارند
من دستهایم را بر فراز کوههای البرز کاشته ام
و ریشه در این خاک دارم
گنجشکهای کوچکی بر دستانم لانه کرده اند
سبز بودم سبز و اکنون نیز
برگهای مضطربم نگران آمدن خزان است
و اشکهایم که رودی جاری تر ازرودخانه های این سرزمین است
مرا سبز نگاه می دارد
گیاهانی چون من ریشه در آب روان دارند
برای پرندگان معصومی که در لای رگهای خشکیده و برگهای زرد من
در وحشت شبانه تاریخ
خود را گرم نگه می دارند
برگهایم نگران لانه آنهاست
گنجشکهای من در بهار این سرزمین در فضای بی خبری با عشق می خوانند
و پائیز را باور ندارند
گنجشک من زخمی دردل و زخمی بر سر دارد
خورشید نیست، گرمی شادی دهنده نیست، گل نیست، سرود پرنده نیست.
آنگاه که سبز فقط یک خط، یک کیش، یک نشانه و یک عشق است من سبز مانده ام
با سکوت که دسته گلی است میان حنجره ام و اینک هر سحر
در قلب من یک غنچه شاداب می روید
درخت سبز درون انسانی من است که می تواند کلمات ملال آور را به غنچه مبدل کند
من نیز شکوفه خواهم داد تا تاریخ تبار انسان را بسازم
و با شکیبایی در سکوتی که بر شب می روید
صدای شگفتن خود را می شنوم
و سبزترین ترانه خواهم شد
روزی که تمام باغ و دشت و دریا سبز می شوند
و روزی که باد با خود خبر خواهد آورد و شما را خبردار خواهد کرد
شما کنجشگان دل بر طوفان ها خواهید داد و زیر بارش بی وقفه باران در انتظار بهار می مانید
گیاهان وحشی کوه هم در انتظار بهارند
و شما صبورانه منتظر طلوع آفتابید تا قاطعانه و فاتحانه پرواز کنید بر فراز کوههای البرز
و پیام آور شادی و سبزی می شوید در تمامی این سرزمین و صدای پر از عشقتان به وطن در تمامی کوهها می پیچد و سبزترین ترانه ها را می خوانید
گنجشکان ما از همه سو بال می زنند
تا از خوشه های روشن انگورهای سبز
پیاله سرمستی شان را پر کنند از شراب گرم زندگی.
بسیار شعر لطیف و پر احساسی بود .
شعر فارسی که اوج آن قرن 7و 8 هجری است مملو از عشق است. هرچند زیبا هستند، هرچند به دل می نشینند، هرچند انسان را به اوج تخیل ودوست داشتن دیگری می برند، اما کمتر شعری می توان یافت که درآن مهر ورزیدن به همه ی انسان ها بدون هیچ گونه قید و شرطی را آْموزش دهند. کمتر شعری است که احترام به معشوق را یاد آوری کند . مو ، چشم ، .... معشوق دل از عاشق ربوده است نه تفکر او ، نه درک او از زندگی. این گونه اشعار برای من تنها سرگرمی محسوب می شوند که نگارش بسیارزیبایی دارند.
شعر شما انسان را مخاطب قرارمی دهد و شکوه و عظمت درون انسان را یادآوری می کنند ، و مهم تر از همه این که نشان می دهد وظیفه انسان تلاش برای ساختن جهانی انسانی است:
من نیز شکوفه خواهم داد تا تاریخ تبار انسان را بسازم ....و شما صبورانه منتظر طلوع آفتابید تا قاطعانه و فاتحانه پرواز کنید بر فراز کوههای البرز
جهانی زیبا و پر از مهر:
روزی که تمام باغ و دشت و دریا سبز می شوند
خواندن این گونه اشعارمرا غرق در آرزو و اشتیاق برای رسیدن به جایگاهی می کند که شایسته ی نام انسان است.
فریبا
فریبا جان از این همه اظهار لطفت متشکرم من شاعری رانمیدانم ولی چون قلبم مملو از عشق به جوانان با ارزش واحترام به شعور انهاست احساس کردم باید سهمی در این شور وشوق انسانی داشته باشم و سبزی را سخاوتمندانه تقسیم و در سبز بودنشان یاریشان دهم.