عید قربان امسال خیلی
بد بود چون حال من بد شد. ولی در تمام مراسم شرکت کردم. مادر بزرگ من یک گوسفند
چاق و چله خرید و دایی 21 ساله و برادر 25 ساله من قربانی و نذری پخش کردند. من
گوشت را پخش می کردم. ما به چند نیازمند پخش کردیم. وقتی من نذری را به فقیری دادم
، او گفت : تو و پدر و مادرت شکم بچههای مرا سیر کردید انشالله تو کارت به اینجاها نکشد
، مرا دعا کن، من تورا دعا می کنم توهم مرا دعا کن.
من به همین دلیل حالم
بد شد. چون من یک ساعت به زندگی او فکر کردم و خودم را جای پسرهای او گذاشتم و از
آن به بعد به پدر و مادرم احترام بیشتری گذاشتم. چون از جمله زیبای او به خوبی
درس گرفتم.
نویسنده : آیدین